سلام دوستای گلم اگر خدا بخواهد و شهدا لایق بدونن از امروز می خوام این قسمت رو اختصاص بدم خاطرات شهدا و در هر بار به روز رسانی وب اگه لایق باشم یه خاطره جدید رو براتون به نمایش بذارم می دونم این کار در برابر عظمت شهدا کمه اما انشاءالله خودشون قبول می کنن...

نصف شب از شناسایی برگشته بود،وقتی دید بچّه ها توی چادر خوابن داخل نیومد و همون جا بیرون چادر خوابید. بسیجی اومده بود نگهبان بعدی رو صدا بزنه ایشون رو نشناخت و شروع کرد با قنداق اسلحه به پهلوش زدن هی می گفت پاشو نوبت پستته.بلأخره مهدی اسلحه رو ازش می گیره و تا صبح نگهبانی میده.صبح زود نگهبان پست بعدی به بسیجی میگه چرا دیشب منو صدا نزدی؟ بسیجی میگه پس دیشب چه کسی رو بیدار کردم؟ ته توی قضیه رو که در میاره می بینه دیشب فرمانده لشکر یعنی مهدی زین الدین رو فرستاده بود نگهبانی!

                                           شهدا التماس دعا...